141
غزل شمارهٔ ۱۴
یار، چون در جام می بیند، رخ گل فام را
عکس رویش چشمه خورشید سازد جام را
جام می بر دست من نه، نام نیک از من مجوی
نیک نامی خود چه کار آید من بد نام را؟
ساقیا، جام و قدح را صبح و شام از کف منه
کین چنین خورشید و ماهی نیست صبح و شام را
فتنه انگیزست دوران، جام می در گردش آر
تا نبینم فتنهای گردش ایام را
از خدا خواهد هلالی دم بدم جام نشاط
کو حریفی، تا بساقی گوید این پیغام را؟