102
غزل شمارهٔ ۱۳۰
یارب! غم ما را که بعرض تو رساند؟
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند
خاکم چو برد باد، پریشان شوم از غم
کز من بتو ناگاه غباری برساند
مشکل غم و دردیست که درد و غم ما را
بی غم نکند باور و بی درد نداند
خونین جگری، کز غم هجران تو گرید
از دیده بهر چشم زدن خون بچکاند
عالم همه غم دان و غم او مخور، ای دل
می خور، که ترا از غم عالم برهاند
مردم لب جو سرو نشانند و دل ما
خواهد که: ترا بیند و در دیده نشاند
من بنده ام، از بهر چه میرانی ازین در؟
کس بنده خود را ز در خویش نراند
خواهد که شد کشته بتیغ تو هلالی
نیکو هوسی دارد، اگر زنده بماند