107
غزل شمارهٔ ۱۱۷
گر برون می آید، آن بیرحم، زارم می کشد
ور نمی آید، بدرد انتظارم می کشد
گر، معاذ الله، نباشد دولت دیدار او
محنت هجران باندک روزگارم می کشد
ای که گویی: بر سر آن کوی خواهی کشته شد
راضیم، بالله، اگر دانم که یارم می کشد
هر گه امسالش عتاب آلوده می بینم بخود
یاد آن مسکین نوازیهای پارم می کشد
چون برون آید، کله کج کرده، دامن بر زده
دیدن جولان آن چابک سوارم می کشد
ساقیا، امشب که مستم لطف کن خونم بریز
ور نه، چون فردا شود، رنج خمارم می کشد
زیر بار غم، هلالی، کار من جان کندنست
وه! که آخر محنت این کار و بارم می کشد