132
غزل شمارهٔ ۱۰۶
نمی توان بتو شرح بلای هجران کرد
فتاده ام ببلایی، که شرح نتوان کرد
ز روزگار مرا خود همیشه دردی بود
غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد
بلای هجر تو مشکل بود، خوش آن بیدل
که مرد پیش تو و کار بر خود آسان کرد
خیال کشتن من داشت وه! چه شد یارب؟
کدام سنگدل آن شوخ را پشیمان کرد؟
جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست
که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد
نیافت لذت ارباب ذوق، بی دردی
که قدر درد ندانست و فکر درمان کرد
هلالی، از دل مجروح من چه می پرسی؟
خرابه ای که تو دیدی فراق ویران کرد