87
غزل شمارهٔ ۱۰۳
ماه شهر آشوب من، هر گه براهی بگذرد
شهر پر غوغا شود، چونان که ماهی بگذرد
روزم از هجران سیه شد، آفتاب من کجاست؟
تا بسویم در چنین روز سیاهی بگذرد
چون بره می بینمش، بیخود تظلم می کنم
همچو مظلومی که بروی پادشاهی بگذرد
ای که در عشق بتان لاف صبوری می زنی
صبر کن، تا زین حکایت چند گاهی بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم براهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آن دم چو ماهی بگذرد
با وجود آنکه آتش زد مرا در جان و دل
دل نمی خواهد که سویش دود آهی بگذرد
ساقیا، لب تشنه مردم، کاش بر من بگذری
وه! چه باشد آب حیوان بر گیاهی بگذرد؟
در صف خوبان تو در جولان و خلقی در فغان
همچو آن شاهی که با خیل و سپاهی بگذرد
گفت: می خواهم که از پیش هلالی بگذرم
آه! گر ظلمی چنین بر بی گناهی بگذرد!