شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
اسیر صبح بناگوش
حمید مصدق
حمید مصدق( سالهای صبوری )
134

اسیر صبح بناگوش

از خاطرات چه شد که فراموش شد حمید
با درد و رنج و غصه همآغوش شد حمید
مرد آرزوی وصل تو ای یار در دلش
درماتم امید سیه پوش شد حمید
چون شمع نیمسوخته در رهگذار باد
از خشم پرخروش تو خاموش شد حمید
نی اهرمن به یاد وی و نه فرشته ای
از یاد روزگار فراموش شد حمید
بگشای لب بگوی حدیثی ز شور عشق
سر تا به پا به گفته تو گوش شد حمید
با چشم نیم مست تو جای سوال نیست
دانند مرد و زن ز چه مدهوش شد حمید
می گفت : دل به دام شب زلف کی دهم ؟
آخر اسیر صبح بناگوش شد حمید
سودابه وار تهمت بی جا به او مزن
عله های قدس سیاووش شد حمید