شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش۱۱
حمید مصدق
حمید مصدق( از جدایی ها (دفتر نخست) )
120

بخش۱۱

تو مهربان بود ی
ماجرا اما
چه سخت تشنه جام محبت بودم
سخن تمام نشد ختم ماجرا پیدا
امید با تو نشستن
تلاش بی ثمری بود
چه کوشش شب و روزم
سان شخم زدن روی سینه دریا
و استغاقه به درگاهت
گره به باد زدن
و همچو کوفتن آب بود در هاون
مرا رهکردی ؟
مرا به مسلخ سلاخان
رها چرا کردی ؟
مرا که رام تو بودم
اسیر دام تو بودم
گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ
کنون کنار کویرم
کویر بی باران
و مهربانی این مهربانترین یاران
تو کاش از این مردم ز مردم کرمان
به قدر یک ارزن
وفا و خوبی را
به وام بستانی
که مثل مهر درخشان شهر بخشنده
و همچو مردم این ملک مهربان باشی
تو ای بلای دل من بلند بالایم
تو ای برازنده
تو ا بلندتر از سروها و افراها
تو بر تمام بلندان باغ بالنده
بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد ؟
بر این کویر نشین
بر این ز مهر تو محروم
نظر توانی کرد