87
شمارهٔ ۹۸۵
گر بگویم که شد از نورِ تجلّی روشن
همه جای و جهت و بام و درِ کلبه ی من
که کند باور و با هر که بگویم بگوید
این چه حال است و محال این چه حدیث است و سخن
آفتاب آخر در زاویه ای چون گنجد
آفتابی که ضیا بخشِ زمین است و زمن
در و بامِ که و جا و جهت و زاویه چه
همه این بود و نه غیری همه جان و بود و نه تن
تا تو بیرون نروی خواجه درون ناید او
نتوان داشت دو ضد با هم در یک مسکن
یک نفس آمد و با من نفسی کرد روان
وان نفس هرگزم از سینه نیامد به دهن
این عجب قصه ی من در همه عالم شد فاش
باز ناگفته و دم نازده در سرّ و علن
هر زمان رنگی و بر آب زند بیش مرا
من چو واماندگان نیستم اندز یک فن
هر نفس خرقه به رنگِ دگرم می پوشد
اوست بر جامه و جان حاکم و بر شخص و بدن
من چو بگذاشته ام مصلحتِ خویش بدو
خواه گو توبه ی من بشکن و خواهی مشکن
نیک و بد پیشِ من و توست و گرنه زان جا
هرچه آید همه محمود بود جمله حسن
وقت پوشیدن رازست نزاری خاموش
پرده ی مصلحت از رویِ طبق بر مفکن
مگر این واقعه در خواب توان دید ار نه
توی نه ای مردِ مقامات چنین، لاف نزن