70
شمارهٔ ۸۲۹
شبانه دوش که تنها به کنج خود بودم
ز هولِ صاعقه و بانگِ رعد نغنودم
ز بی دلی وز بی طاقتی بترسیدم
ز بی کسی وز بی هم دمی بفرسودم
ز ممکنات نبد یارِ دستِ من جز جام
ز کاینات جز آوازِ رعد نشنودم
سرم گران شد اگرچه دماغ بود سبک
ولی دماغ و سر از غّل و غش بپالودم
درین میانه به خاطر درآمد این که چرا
چنین شکسته دلم کی شکسته دل بودم
ز نورِ آینۀ خنب خانه شد روشن
سبک به صیقلِ می زنگِ سینه بزدودم
به یادِ دوست که من هیچ نیستم همه اوست
ز جامِ عشق شراب شبانه پیمودم
به پایِ مردیِ لوح اللّهم نبد حاجت
به دست کاریِ خود مرده زنده بنمودم
به نورِ عکسِ قدح در سوادِ ظلمتِ شب
ز موجِ قلزِم طوفان خلاص شد زودم
زمانه منقلب احوالِ نا جوان مردیست
ز رنجِ او به همه عمر بر نیاسودم
دریغ عمر که بگذشت و یک نفس ایّام
ز روزگار نزاری نداشت خشنودم