77
شمارهٔ ۷۹۰
هزار شکر که برگشتم از سفر به مقام
به رغمِ دشمنی و دیدم جمالِ دوست به کام
دگر مجاهده ی غربتم هوس نکند
که در مشاهده ی دوستان خوش است مدام
چو از قیامتِ روزِ وداع یاد آرم
عرق ز هیبتِ آنم فرو چکد ز مسام
به دردِ دل نظری از پس و رهی در پیش
چنان که بادیه ی شوقِ عشق بی انجام
هزار نامه سیه کرده ام به دوده ی دل
به دستِ باد صبا داده ام اُلام اُلام
جفای چرخ و عذابِ سفر مپرس از من
چه گویمت که چه آمد به رویم از ایّام
شکایتی که من از روزگار دارم هم
به روزگار حکایت کنم علی الاتمام
به زور و زاری اگر بی تو باده ای خوردم
حلال زاده نی ام گر نگفته ام که حرام
خمارِ مردم عاشق ز باده ننشیند
که دردِ عشق نگیرد به دُردِ می آرام
به مجلسی که درافتاد می ندانستم
که زهر می خورم از غصّه یا شراب از جام
به بویِ دوست چنان مست و بی خبر بودم
که حاجتِ می و مسکر نبود و عطرِ مشام
سماعِ مطرب و بانگِ نماز فرق نداشت
به گوشِ من که مخالف کدام و راست کدام
به اختیار نزاری دگر سفر نکند
که احتیاط کند مرغِ زخم خورده ز دام