73
شمارهٔ ۷۱۷
تا صبح قیامت نشود ذوق فراموش
آن را که کند با تو شبی دست در آغوش
نقاش اگر این روی ببیند متحیر
چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش
برمردم دیوانه چه انکار که عاقل
تا در دهنت می نگرد می رود از هوش
سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است
کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش
آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت
شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش
جور و ستم و حیفِ رقیب اینهمه سهل است
از یاد تو باید که نباشیم فراموش
یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم
افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش
با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل
مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش
گویند که ایام گل و موسم نوروز
در خانه و بال است به بستان رو و می نوش
خاطر به گلستان نکند میل که در شهر
دیوانه بکرده ست مرا سرو قبا پوش
جایی دگر از کوی دلارام نزاری
خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش