97
شمارهٔ ۶۰۸
بی دوست این منم که چنین می برم به سر
ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر
این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من
از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر
عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول
بیزارم از قبولِ نصیحت کند دگر
از غبن و غصّه خوردن و ناچاره دم زدن
دیوانه می شود دل و خون می شود جگر
چشمم به راه و گوش بر آوازِ پیکِ دوست
جانم فدایِ آن که ز جانان دهد خبر
ای باد قاصدی شو و پیغامِ او بیار
وی بخت چارهٔی کن و تیمارِ من ببر
باشد که باد لطف کند تا به سعیِ باد
بویی بما رسد زِ عرق چینِ او مگر
از من هزار خدمت و اخلاص می برد
بادی که بر دیارِ نزاری کند گذر
خرّم وجودِ آن که ز تأثیرِ بختِ نیک
بر آستانِ دوست چو خاک است بی سپر