82
شمارهٔ ۵۸۴
ز بس که در نظرم آفتاب می آید
ز چشمِ مردمکِ دیده آب می آید
همی گذشت به تعجیل و خاطرم می گفت
فرو گریز که مستِ خراب می آید
کبوتری که نشیمن گهش هوایِ دل است
به صید کردنِ جان چون عقاب می آید
حیا نمی کند از مردم و نمی ترسد
ز چشمِ بد که چنان بی نقاب می آید
خدنگِ غمزۀ او بر دلم خطا نشود
وگر خطاست مراهم صواب می آید
دلم بر آتش و افسردگان نمی دانند
که بویِ سوختگی زان کباب می آید
فراق سخت کریه است و صبر مستعجل
متاع نازک و خر در خلاب می آید
نه سینه را به چنین روز عشق می سازد
نه دیده را به چنین دیده خواب می آید
سر و دماغِ گران جانیِ نزاری نیست
مرا که طوقِ گریبان طناب می آید