73
شمارهٔ ۵۵۰
گر همه عالم به بد گفتن زبان در من کشند
من چه غم دارم اگر با من خوش اند ار ناخوش اند
خودپرستان می رمند از ما که ما مَی می خوریم
ز آدمیّت شان نصیبی نیست یا مستوحش اند
این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی
جرعۀ جامی است کز مبدایِ فطرت می چشند
اهل کثرت غافل اند از خلد و غافل از بهشت
وز حسد فی الجمله باری در میان ِ آتش اند
در میانه هیچ نه خود را همه پنداشتند
حسرتا غبنا که این مشتی گدا سلطان وش اند
تا کدامین قوم را بینند در توحید محو
آن گروه اند از همه عالم که در غلّ و غش اند
گفته اند این کز پریشانی چه غم مجموع را
پای مالان را چه نقصان گر بر ایشان بر کشند
زهره را باری بر انجام دوست می دارم دگر
هیچ دیگر نیست با سیّارم ار هفت ار شش اند
خوب رویان را برای عاشقان آورده اند
دل به ایشان می دهم الحق که زیبا و کش اند
گیسوان شان بین که پنداری کمند رستم اند
ابروان شان بین که پنداری کمانِ آرشند
من نمی دانم نزاری را چه سودا در سرست
این همی دانم که مستان محقّق بی هُش اند