شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۵۲۱
حکیم نزاری
حکیم نزاری( غزلیات )
73

شمارهٔ ۵۲۱

مرا که جان به دهان از فراق یار برآمد
هزار بار فرو شد هزار بار برآمد
چه می کنم ز چنین روزگار بی تو دریغا
که در فراق ز جان و دلم دمار برآمد
دلم ز مهر و وفا رفت خانه خانه هم چون مهر
وفا ندید بسی گرد هر دیار برآمد
کنار تا به میان چون برآمده ست ز چشمم
که از میان تو شوری هزار بار برآمد
گره گره شود از خونِ بسته دل ریشم
نفس نفس که ز حلقم به اضطرار برآمد
فرو شده ست مرا خار عشق بر رگ جانم
دمار از رگ جانم ز خار خار برآمد
اگر برآمد خار از کنار یاسمن تو
بدیع نیست که گل هم ز نوکِ خار برآمد
بلای عشق تو ما را کمند عشق به گردن
برهنه کرد و به بازار روزگار برآمد
نه هم نزاری مسکین به بحر عشق فرو شد
که چون نزاری از این دست صدهزار برآمد