91
شمارهٔ ۴۱۱
دلم ز جورِ تو خون گشت و بر نمی گردد
ز راهِ دیده برون گشت و بر نمی گردد
چه سخت جان است این آهنین صفت دلِ من
که در فراقِ تو خون گشت و بر نمی گردد
به پایِ هجر در افتاد و بر نمی افتد
به دستِ عشق زبون گشت و بر نمی گردد
ز چاه محنتِ بختم خلاص روزی نیست
که چرخِ وصل نگون گشت و بر نمی گردد
خرد ز حلقۀ زلفت که پای بندِ دل است
جهان نمایِ جنون گشت و بر نمی گردد
نزاریا دگر از دل مگوی و گر گویی
جزین مگوی که خون گشت و بر نمی گردد