115
شمارهٔ ۴
همت مجنون نکرد جز به حبیب التجا
لاجرم اندر جهان نام ببرد از وفا
بوی عرق چین تو روح مرا هم چنانک
پیرهن نور دل دیده ی یعقوب را
روضه ی جانم بسوخت آتش حسرت چو نی
تا به کجا می کند آهوی چشمت چرا
آه نزاری بسوخت خرمن صبر و شکیب
ابر صفت کلّه بست دود دلم در هوا
محمل لیلی برفت طاقت مجنون نماند
چند کند احتمال چون نرود بر قفا
داور من عشق بس مظلمه آن جا برم
عشق برافتادگان ظلم ندارد روا