75
شمارهٔ ۱۵۴
مرا بی باده مستی بر دوام است
ز جایی دیگرم در سر مدام است
اگر عاشق به می مست است هیهات
هنوزش گر بجوشانند خام است
مرا باری ز ساقی هوش رفته ست
خنک او را که پروایش به جام است
کسی را دوست میدارم که نه می
که گر آبی خورم بی او حرام است
به ناکام از چه هجرت کردم از دوست
هنوزم بوی وصل اندر مشام است
چه میگویم که درعین وصالش
اگر من نیستم دل هست کام است
حجاب عاشقان زندان نفس است
که روزی چندشان در وی مقام است
از آن جا بگذری آری چه گویم
همین مقدار دانا را تمام است
خوشا اقلیم درویشی که دایم
چو ملک لایزالی بر نظام است
به همت ملک درویشی گرفتیم
کمال این است و بس دیگر کدام است
فراغت گوشه ایی از عالم عشق
به از ملک سحر تا ملک شام است
بنازم جان مستی را که گفته ست
چو عشق آمد چه جای ننگ و نام است
به جان مشتاق اویم تا شنودم
تو خورشیدی و سلطانت غلام است
دلم با من شبی گفت اندرین عهد
همام انصاف را صاحب کلام است
به دل گفتم مگر کز بدو فطرت
نزاری را تمنای همام است