74
شمارهٔ ۱۳۴
همین که از برم آن سرو سیم تن برخاست
سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست
چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان
که موج تا به میان از کنار من برخاست
به هر مقام که شد از خروج خلق نفور
نفیر روز قیامت ز تن به تن برخاست
غلط شدم که نقاب از جمال خود برداشت
خروش روز قیامت ز انجمن برخاست
صبا ز جیب عرق چین او چو برخیزد
چنان دمد که نسیمی که از چمن برخاست
ز غنچه تا ورق نازکش برون آمد
هزار خار ز اطراف نسترن برخاست
خیال رویش از آنگه که در نظر بنشست
ندیده ام نفسی خوش که از بدن برخاست
من و محبت و آلایش بدن هیهات
چنبن محال ز افعال اهرمن برخاست
مگر منازعتی شد میان دیده و دل
به کار هر دو نزاری ممتحن برخاست
جمال شاهد جانان به داوری بنشست
میان دیده و دل این همه سخن برخاست
کمند زلف نمود از حجاب و گفت چنین
هزار فتنه ازین زلف پر شکن برخاست