78
شمارهٔ ۱۲۵
بس فتنه کز آن نگار برخاست
آشوب ز هر دیار برخاست
هر جا که دلیست صیدِ او شد
تا در طلبِ شکار برخاست
هرجا که چو گل به حسن بنشست
سرو از لبِ جویبار برخاست
خوبان همه روی در کشیدند
تا پرده ز رویِ یار بر خاست
هر کس به کنارهیی نشستند
تا او ز میانِ کار برخاست
بنشست به خلوت و قیامت
از خلق به زینهار برخاست
برداشت کرانهیی ز برقع
فریاد زِ روزگار برخاست
با عقل که صلح کرده بودیم
عشق آمد و کارزار برخاست
بر صبر قرار داده بودیم
شوق آمد و آن قرار برخاست
دیرست که در میان عشّاق
رسمِ خرد و وقار برخاست
بیچاره دلم که از سرِ جان
هر روز هزار بار برخاست
بر خاکِ درش نشست و طوفان
از حاسدِ خاکسار برخاست
گر خاک شود نمیتواند
زان خاک به صد غبار برخاست
نا دیده جمالِ گل نزاری
دیدی که هزار خار برخاست
ننشسته هنوز در میان یار
صد خصم ز هر کنار برخاست