98
شمارهٔ ۱۰۴
که دیده ای که چو من در فراق یار بسوخت
بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت
مرا ببین و ز من اعتبار کن یارا
اگر کسی نشنیدی کز انتظار بسوخت
غم تو صاعقه ای در میان جانم زد
که ترّ و خشک وجودم به اعتبار بسوخت
سرشک دیده چنان می رود ز سوز جگر
که قطره قطره چون ژاله در کنار بسوخت
نفس نفس که درآمد ز حلق پر دودم
ز تاب آتش آهم شراروار بسوخت
چنان دماغ دلم از تف سموم خیال
بسوختند که هم خواب و هم قرار بسوخت
بسوزد آتش دوزخ وجود عاصی را
چنان که جان نزاری ز هجر یار بسوخت