شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۳۹ - حکایت
حکیم نزاری
حکیم نزاری( دستورنامه )
127

بخش ۳۹ - حکایت

ربا خواره ای بود بیدانیی
چه گویم چنانی که میدانیی
براتی به می داشتم از یکی
که این بود ازو به ترک اندکی
هم او هم پدر مهتر ده بدند
وکیلان املاک خط ده بدند
یکی از بهل جرد برتک نشست
به بیدان شد و کرد او را به دست
براتش بداد و فرا پیش کرد
در آوردش از مجلس آن ساده مرد
فرومایه سوگند بسیار خَورد
ز اقرار برگشت و انکار کرد
که از خاصه ی خویش وز آنِ پدر
ندارم شراب و ندارم خبر
ز صد من در آتابه یک من شراب
اگر هست درخان و مانش خراب
برو جمله دل های روشن گواه
که خم خانه ای دارد آن دل سیاه
ز جای دگر چون مهیّا نبود
بسی جهد کردیم و پوزش نمود
به زاری و زر در نیاورد سر
نظرها به حیرت در آن بی بصر
بدیشان پی آورده بودند و بس
نبردند دیگر گمانی به کس
علی الجمله می کرد انکار سخت
به یک من نشد معترف شور بخت
حریفان فرومانده نومید و پست
همه نیمه جان و همه نیمه مست
چنین ناجوانمردی ای پیش کرد
ولی هم سزای سر خویش کرد
درآمد ز در قاصدی ناگهان
که هین پیشتر پای برگیر هان
که آمد محصل به بیدان چو گرد
همه خان و مانت زبر زیر کرد
به تحصیل صد من شراب آمدست
دو اسبه ز فرطِ شتاب آمدست
گرفتش محصّل چو آن جا رسید
سراپای در زخم چوبش کشید
درآویختش قاید خانه روب
زدش بر کف پای بسیار چوب
بخورد آخرالامر چوبی دویست
نفس راست می کرد و می گفت نیست
یکی آمد و شد ضمان دارِ او
خبر داشت از یک نهان زار او
کلندی بیاورد و بشکافتند
دو خم پر شراب بهین یافتند
فرستاده ی ما ز پس می دوید
قضا را سراسر بدان جا رسید
از آن جمله پنجاه من بار کرد
چو رقاص کاچول بسیار کرد
درآمد ز در همچو خر در خلاب
شده پست در زیر خیک شراب
برآمد خروشی به شادی ز جمع
برافروختند از فرح هم چو شمع
محصّل خمش برد و جانش بسوخت
تنش کرد ریش و روانش بسوخت
دل ما بیازرد از آن بی فروغ
بدان خورده سوگندهای دروغ
پس از هفته ای دیدمش برگذر
بدو گفتم ای مردکوته نظر
اگر باز در جمع مستان روی
نباید که با مکر و دستان روی
نگفتی که مردی بود در میان
که افتی ز آزار او در زیان