139
غزل شمارهٔ ۳۱۱
عاشق روی جوانی خوش نوخاسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
عاشق و رند و نظربازم و می گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام
شرمم از خرقه آلوده خود می آید
که بر او وصله به صد شعبده پیراسته ام
خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاسته ام
با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
در غم افزوده ام آنچ از دل و جان کاسته ام
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته ام