شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۶
قدسی مشهدی
قدسی مشهدی( ساقی نامه )
163

بخش ۶

تنومندی و دست زورش حلال
که موری نشد در رهش پایمال
چو افشرد بر سنگ پای درنگ
چو خون از رگ لعل جوشید رنگ
به یادش کجا میوه ای رخ نمود؟
که در خامی از کار نگذشته بود
به پرواز گامش چه کوه و چه دشت
به یادش توان از دو عالم گذشت
نگردیده در دل خیال دوال
برون جسته از عرصه ماه و سال
زند تا لگد بر سر راه دور
کشد راه را پیش، دستش به زور
به یادش مگر جیب دل پاره گشت؟
که چاکش ز دامان محشر گذشت
نبینی به جز راه در هیچ حال
که افتاده ای را کند پایمال
به ناخن کند سینه خاک، چاک
که آرام را در سپارد به خاک
ز شوخی به بستن نمی داد دست
چگونه پی اش بر زمین نقش بست
نهان از نظر می رود چون پری
ولیکن چو انسان به فرمانبری
بود سرکش اما به حکم هنر
ز آرام آسودگان رام تر
به جولان گری چون نسیم بهار
سبک روتر از آب در سبزه زار
ز تمکین دل کوه را سوخته
به شبنم سبک روحی آموخته
خیالش اگر بگذرد از کران
شود در صدف آب گوهر روان
به یک گام جستی ازین نُه حصار
گر از برق نعلش نبودی جدار
برش خواه ره بیش و خواه اندکی
به پیشش بلندی و پستی یکی
ز نعلش زمین شد ز سیاره پر
سپهر از خوی او پر از ماه و خور
خیالش اگر بگذرد بر سراب
زمین را به ناخن رساند به آب
چو ادراک اهل ذکا، تیز و تند
ز تندیش بازار مهمیز، کند
چو ملّاح نام آردش بر زبان
شود کشتی آزاد از بادبان
به راهی کزو رفت پیک امید
نشد صبح دوری در آن ره سفید
مگر عازمش یافت در قطع راه؟
که دوری به نزدیکی آرد پناه
به راهی که یک بار پیموده است
ز نزدیکی خود ره آسوده است
به راهی که عزمش تکاپوی کرد
ازان راه برخاست دوری چو گرد
ز دامان زینش قضا داده بال
محال است همراهی او، محال
چو بر سطح خارا کند سخت، پا
گشاید گلویش چو سنگ آسیا
دویدن زند چند بر وی نیاز؟
کند کاش وسعت بغل پهن باز
کند پس کشیدن عنان را کمین
که پیشی به گردش رساند جبین
مرصع یراقش به یاقوت و در
میان خالی اما کفل کیسه پر
نمی دانم این پرهنر از کجاست
که یک موی او را دو عالم بهاست
به چندین هنر می خرندش چنین
منال از هنر، گو کسی بعد ازین
سوارش نجنبانده بند قبا
سمش کرده طی از سمک تا سما
درنگش مگر سرعت انگیز شد؟
که بازار طی زمان تیز شد
سوارش به منزل چه آزاد رفت
که جنباندن پایش از یاد رفت
بر این ابلق، افلاک را حیرت است
که تا خانه زین پر از دولت است
ز پرواز نعلش که راند سخن؟
که حیرت ندوزد به میخش دهن
سرین منعم از بسته ریو و رنگ
میان مفلس و تنگ بالای تنگ
به هیکل چرا رام هرکس بود؟
قوی هیکلی، هیکلش بس بود
چو بر خویش گیر سر راه ناز
سراپا زند بر سراپا نیاز
ز نعلش سزد تیغ روز نبرد
که انگیزد از خون بدخواه، گرد
نشان سمش بر زمین نقش بست
برای زمین، طرفه نقشی نشست
نیابند در چارسوی جهان
چو نقد سمش، نقد دیگر روان
به موی دمش زلف خوبان اسیر
ز مشت سمش سنگ خارا خمیر
چنین رهنوردی که دارد به یاد؟
که نعلش کند حلقه در گوش باد
کشی صورت ناخنش گر به سنگ
جهد از رگ سنگ، خون بی درنگ
بود دانه اش گر ز کشتن مراد
دهد تخم، ناکشته خرمن به باد
ز دستش مددجویی ای بسته پا
جلوگیر کن بخت برگشته را
به سعیش چنان سعی را گرم، پشت
که سیماب را طعن آرام کشت
زمین از پی اش گر پذیرد نشان
کند خاک در چشم ریگ روان
نشان پی اش در گل رهگذر
ز سیاره با سیر نزدیک تر
زند پای سعیش چو ناخن به سنگ
دَرَد سنگ خارا لباس درنگ
کند بس که در زیر پایش سماع
بود آسمان با زمین در نزاع
مصوّر بر او نقش پیشی نبست
مگر بگذرد نقش پایش ز دست
خرامنده سیلی که وقت سکون
ز غیرت کند در دل کوه، خون
ز دنبال او برق در جستجو
به صحرا به ریگ روان شد فرو
غبار سمش سرمه چشم باد
متاع درنگ از شتابش کساد
شتابش ز ره گر نپیچد عنان
درنگ آید از بی درنگی به جان
ز طبعش روش یاد گیرد نهال
ز چشمش خورد خون غیرت غزال
نبودی اگر موی او رنگ بست
چو رنگ حنا زود رفتی ز دست
کلاه از نمد زین او کرده ماه
که بی سر کند سیر گردون، کلاه
گرش آرد آرام پا در رکاب
نهد پا به دروازه اضطراب
چو گام فراخش بود دزد راه
ز آسیب، ره را که دارد نگاه؟
درنگ از شتابش کند اضطراب
ز بیم درنگش بلرزد شتاب
چو چوگان شود دست آن پرهنر
برد گوی شوخی ز میدان به در
روان خرد، واله هوش او
صبا کشته خنجر گوش او
به زور قدم، وزن فرسنگ برد
خط دوری از صفحه ره سترد
نهد وقت گردش چو بر خاره پا
به چرخش درآرد چو سنگ آسیا
به سرعت چنان دست و پا در جدل
که از همرهی مانده داغ کفل
ز همراهی اش بعد چندین شتاب
ز داغ کفل نگذرد آفتاب
چه منزل که پیمود و منزل نکرد
که شد در رهش خاک منزل به گرد
ببین بر سر ره چه بیداد برد
که پیش سمش باد را باد برد
رهی را که پیمودنش ساز کرد
ز انجام بگذشت و آغاز کرد
همان به که طی سازم این قال و قیل
برانگیزم اسبی به تعریف فیل
***
تعالی الله از پیکر نوربخت
که هم نوربخت است و هم نیک بخت
بود هیکلش کوه قدر و شکوه
کجک بر سرش سرکش کاف کوه
ز چو کندی اش کس فتد در گمان
که وارون شده کرسی آسمان
به خرطوم دارد فلک را نگاه
که از نقش پایش نیفتد به چاه
کند سحر، خرطوم او دم به دم
ز خرطوم، دهلیز راه عدم
به خرطوم او دست بازی خطاست
عجب سیلی این نهر را در قفاست
ندیده ست ایام، فیلی چنین
کزو پر بود آسمان و زمین
بود سایه اش ملک هندوستان
که گردون ندیده سوادی چنان
گرفته فرو از سما تا سمک
به هم خلقتی برده گوی از فلک
فلک را به صورت چو گردد دچار
شود معنی جزو و کل آشکار
بود معدن زیرکی پیکرش
تو گویی بود عقل کل در سرش
به گوشش نظر کن شعورش بدان
دهد گوش پهن از فراست نشان
ندارد به غیر از شنیدن هوس
بزرگان همه گوش باشند و بس
ز فهمیدگی ها، چو اهل یقین
نفهمیده ننهاده پا بر زمین
شمار نظر کرده در چشم مور
که دارد به قدر بزرگی شعور
ندارد به جز خاکساری هوس
کمال بزرگی همین است و بس
ز وصفش فلک گفتگو می کند
بزرگی ز بالای او می کند
به خرطوم، ز اختر بود دانه چین
بزرگیش آن داده، بینیش این
خورد کشته آسمان را خوید
بزرگی به این تنگ چشمی که دید؟
شود تکیه گاهش اگر کوه قاف
فتد کوه را از کمرگاه، ناف
گه پویه، بر خاک، پایی فشرد
که از ثقل، گاو زمین جان نبرد
ز دندان به ناخن ندارد نیاز
که چندان که چینند، گردد دراز
بود بر تن آیینه اش خوش نما
ز خاکستر آیینه یابد جلا
ندانم که بی پایه آسمان
به بالای او رفته چون فیل بان؟
نهد بر سر سایه خود چو پای
نجنبد دگر چون شب غم ز جای