171
شمارهٔ ۸۹
نشسته بر سر کویی و فتنه بر پا نیست
ز حیرت تو کسی را به جنگ پروا نیست
ز چشمم از به کناری، نشو ز طوفان امن
کنار چشم من است این، کنار دریا نیست
قدح به دست و چو نرگس همیشه مخموریم
می خمارشکن در پیاله ما نیست
نسوخت چون دگری را به بزم، دانستم
که جز به خدمت پروانه شمع بر پا نیست
از آن ز مصر به کنعان نمی رود یوسف
که مهربانی یعقوب چون زلیخا نیست
به یاد زلف بتان آنقدر قلم زده ایم
که در سفینه ما جز خط چلیپا نیست
به جرم مهر خود از چشم خلق افتادیم
وگرنه چشم بداندیش در پی ما نیست
به قتل خود مکن ایما به غمزه اش قدسی
ستیزه خوی تو را حاجت تقاضا نیست