101
شمارهٔ ۴۵۴
نکردم از سر کویت به هیچ گلشن روی
بود خلاف مروت که پوشی از من روی
من و تو چون قدح و باده آشنای همیم
من از تو چشم نمی پوشم و تو از من روی
به سوی من نظر اختران چنان بستند
که آفتاب نمی آردم به روزن روی
فروغ نور تجلی ست هرکجا نگرم
کلیم وار ندارم به نار ایمن روی
درین زمانه چنان رو ز کس نمی بینم
که برنیاوردم زخم تیر، بر تن روی
ندیدم از در سنگین دلان چنان رویی
ز عکس خویش ببینم مگر در آهن روی
ز فیض گریه ابرم ملول، می خواهم
که برق، خنده زنان آردم، به خرمن روی
چگونه محرم این بوستان شوم، که به فرض
اگر نسیم شوم، غنچه گیرد از من روی
ز گریه ام نبود روی دامن صحرا
ز بس که سیل سرشکم کند به دامن روی
مباش بر در ارباب روزگار خموش
منه به حلقه ماتم، مگر به شیون روی
اگر شود که ز رخسار پرده برداری
عجب که سوی بت آرد دگر برهمن روی
سر نزاع ندارم به هیچ کس قدسی
ز روی دوستی آرم مگر به دشمنی روی