100
شمارهٔ ۴۲۴
فتنه ای هر لحظه برمی خیزد از مژگان تو
آسمان از فتنه معزول است در دوران تو
من که می گردم ز دور، آسوده نگذارد مرا
حال چشمت چیست یا رب پهلوی مژگان تو
کی گرفتار غمت فارغ بود، در خاک هم
بگسلد پیوند جان و نگسلد پیمان تو
دست من باد از گریبان پاره کردن بی نصیب
گر شود کوته به صد شمشیر از دامان تو
بی تو شبها سیر دلهای پریشان می کند
جز خیالت کس ندارد طاقت حرمان تو
چون نسوزد استخوان من، که خون افتاده است
در میان دیده و دل بر سر پیکان تو
رشک بر نظّاره میزان برم در کار عشق
این که یک چشمش بود محو و دگر حیران تو