101
شمارهٔ ۴۱۱
مباش غره به عهد قدیم و یار کهن
که هفته ای چو شود، خاربن شود گلبن
به جذب حادثه شد پیکرم چنان مشتاق
که پا نخورده به سنگم، کبود شد ناخن
میان عاشق و معشوق، راز دل گفتن
همین بس است که آزار لب نداد سخن
نهفته حیف نباشد چنان گل رویی؟
خدای را که رخ آلوده نقاب مکن
ز کار خود نگشوده ام گره، چرا قدسی
زمانه نی شکند ناخن مرا در بن؟