105
شمارهٔ ۳۶۴
چند چون ابر بر اطراف گلستان گریم؟
حلقه ماتمیان کو، که بر ایشان گریم
عمری از خون دل اسباب طرب جمع کنم
تا دمی بر سر کوی تو پریشان گریم
نوبت گریه به چشمم نرسد، زانکه مرا
دیده دل نگذارد که به مژگان گریم
مژه در خون جگر پنجه مرجان شد و من
در غم لعل تو یاقوت ز مرجان گریم
عمرها دیده چو گرداب کشید اشک به خویش
در دل قطره عجب نیست که طوفان گریم
نیستم ابر که در گریه تُرُش سازم روی
چشمه ام، با دل صاف و لب خندان گریم
دیده ام بر سر آب از الم فرقت توست
کافرم گر دم رفتن ز پی جان گریم
شهر بر گریه من همچو گریبان تنگ است
رو به صحرا نهم و درخور دامان گریم
نور مهر تو ز سیمای سرشکم پیداست
دامن از غیر بپوشم چو به دامان گریم
فرصت گریه ندارم ز گرفتاری عشق
ورنه صد بحر به یک جنبش مژگان گریم
بس که دل می کشدم سوی اسیران قدسی
روز تا شب روم و بر سر زندان گریم