165
شمارهٔ ۳۶
فسون ناله ام شب بسته خواب پاسبانش را
که با هر سر نباشد آشنایی آسمانش را
ز چاک سینه ام دل می کند نظاره زلفش
چو مرغی کز قفس بیند به حسرت آشیانش را
نوازد ظاهر و در دل خیال کشتنم دارد
به حال خویشتن پی برده ام لطف نهانش را
اسیر عشق را فرض است عزت بعد مردن هم
میندازید بر خاک مذلت استخوانش را