111
شمارهٔ ۳۵۶
روزی که ناخنی نزند عشق بر دلم
چون آتش فسرده و چون صید بسملم
صد برگ گل که جمع کنی غنچه ای شود
آسان گره نخورده چنین، کار مشکلم
دارد ز بس که بر نظر پاکم اعتماد
پروانه خود چراغ در آرد به محفلم
افکند ناتوانی ام از خود به گوشه ای
چون قطره عرق، بن مویی ست منزلم
کو باد شرطه ای که به طوفانم افکند؟
آن باد شرطه نیست که آرد به ساحلم
محکم گرفته دامنم این خاک آستان
گویا سرشته اند ز خاک درت گلم
انداز دل مرا به سر تیر می برد
بیدرد را گمان که ز صیاد غافلم
کوته نظر زند به گل و لاله دست و من
از همت بلند، به سرو تو مایلم
در خواندنم حدیث بدآموز نشنوی
گر بشنوی که بی تو چها رفته بر دلم
نقش پی دلیل، کم از چشم بد نبود
بنگر که بی خطر گذراند از چه منزلم
ضعفم ازان گذشته که صیدم کند کسی
بی رشته ام مقید و بی تیغ بسملم
در گردش است کاسه چشمم پیاله وار
ساقی اگر رود نفسی از مقابلم
قدسی نظر به شاهسواران بود مرا
مجنون نیم، به ناقه چکار و به محملم