123
شمارهٔ ۳۳۹
در قیدم و گمان که گرفتار نیستم
دارم هزار زخم و خبردار نیستم
گه سینه می خراشم و گه ناله می کنم
یک دم ز شغل عشق تو بیکار نیستم
جایی نمی روم ز گلستان کوی تو
بوی گلم، ولی به صبا یار نیستم
یکباره گر ز من نه فراموش کرده ای
کو جور، اگر به لطف سزاوار نیستم؟
عرض دوا به چاره این خسته دل مبر
انگار کن مسیح که بیمار نیستم
ای وصل، عیش می دهی و درد می بری
مگشا در دکان که خریدار نیستم
غم جای خود گرفت چو دل شد ز خون تهی
اندوهگین ز گریه بسیار نیستم
اشکم به خون نشاند و مرا لب به خنده باز
آبم ز سر گدشت و خبردار نیستم
دارد به غیر لطف نمایان، به رغم من
قدسی حریف این همه آزار نیستم