115
شمارهٔ ۳۳۵
تو گر بر من کشیدی تیغ، من هم جان فدا کردم
به قدر وسع خود دین محبت را ادا کردم
نسیم شوق گو ضایع مگردان بوی پیراهن
که من چون شمع از خاکستر خود توتیا کردم
ز گلشن گل نچیدم تا نهادم داغ غم بر دل
ز می لذت نبردم تا به خون لب آشنا کردم
نهال بی غمی جز میوه حسرت نمی آرد
ندیدم روز خوش تا دامن غم را رها کردم
فریب الفت خود عاجزم دارد، نمی دانم
که با بیگانه، باز این آشنایی از کجا کردم
ز چرخ آزرده بودم، رخصت آهی به دل دادم
چه سیل شعله ای در کار این مشت گیا کردم
ز راه کعبه ام مانع هوای دیر شد قدسی
ز شوق سجده بت، طاعت حق را قضا کردم