106
شمارهٔ ۳۲۰
غیر آه و اشک حسرت نیست در بارم چو شمع
تا به مغز استخوان شد گرم، بازارم چو شمع
تا کف پا گر درین محفل بسوزد پیکرم
بر سر بالین نمی آید پرستارم چو شمع
مانده ام از خامی خود دور، ورنه دوست گفت
هرکجا پروانه ای باشد، خریدارم چو شمع
اهل مجلس هرکه را بینی خریدار من است
در وفای شعله تا گرم است بازارم چو شمع
ز آتش سودا، درین محفل پی بیرون شدن
دست و پایی می زنم، اما گرفتارم چو شمع
محو یک نظاره بودم تا سراپا سوختم
پای در خوابم چه دید از چشم بیدارم چو شمع
از خراباتم به مسجد گر بری، تاب نفس
می کند مسواک را روشن، شب تارم چو شمع
چون سمندر، سر ز آتشخانه بیرون کرده ام
شعله بر گردن، به جای سر، بود بارم چو شمع
اشک گرمم بس که دارد سعی در تعمیر من
شعله را در خانه تن کرد معمارم چو شمع
محفلی را می کند افسرده، یک افسرده دل
اشک گرمم هست باقی، تا نفس دارم چو شمع