103
شمارهٔ ۳۱۷
روشن شود ز دود دماغم چراغ فیض
فیض است آنقدر، که ندارم دماغ فیض
یک شاخ گل ز گل نشود پاک، گردوکون
تا حشر گل برند به خرمن ز باغ فیض
از هر طرف دریچه فیضی ست بر دلم
بیهوده از در که کنم من سراغ فیض؟
بهر مرکّب قلم فیض بخش من
آورده اند دوده ز دود چراغ فیض
ساقی نموده نذر حریفان به بزم نظم
روز ازل که ریخته می در ایاغ فیض
ای آنکه برده ذوق سماعت ز خویشتن
ترسم که آستین بزنی بر چراغ فیض
از سنگ کاهلی، در اندیشه را مبند
قدسی دگر مسوز دلم را به داغ فیض