155
شمارهٔ ۳۱
شبی هرکس به بزم دلستانی جا کند خود را
دمی صدبار دل با دیده اش سودا کند خود را
شب وصل است و دل عهد خیالت تازه می سازد
که امشب فارغ از تنهایی فردا کند خود را
عنان دل به دست بیخودی افتاده می ترسم
که بی تابانه حرفی گوید و رسوا کند خود را
به دشت بی سرانجامی چنان گردیده قدسی گم
که عمری بایدش گردید تا پیدا کند خود را