107
شمارهٔ ۳۰۳
هستیم با تو بر سر عهد قدیم خویش
ما گم نکرده ایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمنده ام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقه ای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمی کنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کرده ای که شرابت نمی دهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش