112
شمارهٔ ۲۷۸
ازان دل از غم ایام برنمی آید
که آفتاب می از جام برنمی آید
ز زیر زلف برآمد رخش، که می گوید
که آفتاب، گه شام برنمی آید؟
بکن به ناخن خود، روی داغ و نام برآر
که بی خراش نگین، نام برنمی آید
چه شد که رشک برد بر ستاره سیماب
دلم به محنت ایام برنمی آید
نجات خویش ز گردون مجو که صید اسیر
به دست و پا زدن از دام برنمی آید
به خلوتش لب ساغر، هلال عید بس است
ازان مَهم به لب بام برنمی آید
ز لخت های جگر، اخگر است بر مژه ام
ز شاخ، میوه من خام برنمی آید
{بیاض} طلبی با فلک ستیزه مکن
{بیاض} به ابرام برنمی آید
به کام خویش نشستی به بزم غم قدسی
دگر مگر که مرا کام برنمی آید