97
شمارهٔ ۲۱۷
هرکجا زنده دلان شست دعا بگشایند
باورم نیست که یک تیر خطا بگشایند
چند گویی نگشودند نقاب از رخ دوست؟
آب کش دیده و بگشا مژه، تا بگشایند
عزت اهل وفا، فرض بود بر همه کس
کاش گویند که دستم ز قفا بگشایند
هرکجا رفت دلم بود خمار می وصل
کس نداند سر این شیشه کجا بگشایند
دل عبث می تپد آن نیست که چون شعله شمع
تا به آخر نفسش رشته ز پا بگشایند
غنچه وار از جگر خار برون آرم سر
گر بدانم که مرا دل ز صبا بگشایند
در وصل تو که نگشوده کسش، خسته دلان
کف برآرند و به تاثیر دعا بگشایند
قدسی از میکده ام باز نیارند، اگر
زاهدان دست به تاراج دعا بگشایند