111
شمارهٔ ۲۰۷
ای خوشدلی برو که غمینم سرشته اند
درمان گداز و درد گزینم سرشته اند
از آب و خاک کعبه و بتخانه نیستم
نه دوستم، نه خصم، چنینم سرشته اند
نگذاشت شغل عشق به کار دگر مرا
گویا که از برای همینم سرشته اند
عاشق کجا و تیره دلی این گمان مبر
سر تا قدم ز نور یقینم سرشته اند
قدسی برای سجده گلبن در این چمن
چون برگ گل تمام جبینم سرشته اند