110
شمارهٔ ۲۰۰
میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن می تراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه می خواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینه ام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون می رود
چند عاشق شکوه از بی مهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند