118
شمارهٔ ۱۶۵
مرا عشق تو گاهی پرورد دل، گاه جان سوزد
همان آتش که دارد شمع را روشن، همان سوزد
ز بس کز دیده اشک گرم ریزم بر سر کویش
جبین آفتاب از سجده آن آستان سوزد
شکافم سینه را تا بر تو حال دل شود روشن
وگرنه چون کنم تقریر حال دل، زبان سوزد
چو فانوس آتش از پیراهنم امداد می خواهد
دلم از سادگی از دیده مردم نهان سوزد
چو محفل روشن است از آتشت، غمگین مشو قدسی
چو شمع امشب گرت تا روز، مغز استخوان سوزد