173
شمارهٔ ۳۲
سحر باد صبا از ساحت کوی تو می آمد
که با وی بر مشام جان من بوی تو می آمد
روان شد جوی خون تازه از زخم درون من
همانا بوی مشک از ناف آهوی تو می آمد
چو خُمِّ باده می جوشید مغزم دوش از مستی
به یاد من نگاه چشم جادوی تو می آمد
دلم در خون همی غلطید چون بسمل که از هر سو
بر او زخمی ز یاد تیغ ابروی تو می آمد
به قصد کعبه مُحرِم شد دلم دوش از سر مستی
چو از دنبال او رفتم بمشکوی تو می آمد
ز کوی می فروشان های هو برخاست دانستم
که بر گوش دل مستان هیاهوی تو می آمد
دل دیوانه از هامون به سوی شهر شد مایل
بیادش گوئیا زنجیر گیسوی تو می آمد