188
کلاس انشا
صبح یک روز نوبهاری بود
روزی از روزهای اول سال
بچهها در کلاس جنگل سبز
جمع بودند دور هم خوشحال
بچهها گرم گفت و گو بودند
باز هم در کلاس غوغا بود
هر یکی برگ کوچکی در دست
باز انگار زنگ انشا بود
تا معلم ز گرد راه رسید
گفت با چهرهای پر از خنده
باز موضوع تازهای داریم:
«آرزوی شما در آینده»
شبنم از روی برگ گل برخاست
گفت: «میخواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم
ابر باشم، دوباره آب شوم»
دانه آرام بر زمین غلتید
رفت و انشای کوچکش را خواند
گفت: «باغی بزرگ خواهم شد
تا ابد سبزِ سبز خواهم ماند»
غنچه هم گفت: «گرچه دلتنگم
مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار و بلبل باغ
گرم راز ونیاز خواهم شد»
جوجه گنجشک گفت: «میخواهم
فارغ از سنگِ بچهها باشم
روی هر شاخه جیک جیک کنم
در دل آسمان رها باشم»
جوجه ی کوچک پرستو گفت:
«کاش با باد رهسپار شوم
تا افقهای دور کوچ کنم
باز پیغمبر بهار شوم»
جوجههای کبوتران گفتند:
«کاش میشد کنار هم باشیم
توی گل دستههای یک گنبد
روز و شب زایر حرم باشیم»
زنگ تفریح را که زنجره زد
باز هم در کلاس غوغا شد
هر یک از بچهها به سویی رفت
و معلم دوباره تنها شد
با خودش زیر لب چنین میگفت:
«آرزوهایتان چه رنگین است!
کاش روزی به کام خود برسید!
بچهها آرزوی من این است!»