135
غزل شمارهٔ ۷۰
دلبران اخترند و تو ماهی
نیکوان لشکرند و تو شاهی
چندگویی دلت چگونه بود
تو درون دلی خود آگاهی
بس درازستی ای شب یلدا
لیک با زلف دوست کوتاهی
اول از دشمنان برآورگرد
آخر از دوستان چه می خواهی
ماه نو خوانمت از آنکه به حسن
می فزایی همی نیمکاهی
یوسف ار با تو لاف حسن زند
گو تو هرچند صاحب جاهی
لیک من چاه بر زنخ دارم
کف به زیر زنخ تو در چاهی
لاف طاقت مزن دلاکه ترا
شیر پنداشتیم و روباهی
گفتی از طاقتم چوکوه گرن
چون بدیدم سبک تر ازکاهی
پنجه با باد کمترک می زن
ای که از ضعف کمتر ازکاهی
چونی از هجر دوست قاآنی
تن پر از زخم و دل پر از آهی