141
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در ستایش شهنشاه ماضی محمد شاه غازی فرماید
سرین دلبر من سیم ناب را ماند
ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند
هنوز نامده در چشم من روز از هوش
به خاصیت همه گویی که خواب را ماند
درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست
به جام سیمین گلگون شراب را ماند
کنار او همه رخشان میان او همه چین
بدن دو وصف یکی شیخ و شاب را ماند
به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من
گمان بری کلف ماهتاب را ماند
شعاع او همه چشم مرا کند خیره
اگر غلط نکنم آفتاب را ماند
به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی
که جمله دفتر اهل حساب را ماند
چو در ازار قصب یار سازدش پنهان
سهیل رفته به زیر سحاب را ماند
به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم
غلاله های خطا بر ثواب را ماند
فراز تحسین یا نی نویشته نفرین
به روی غفران یا نی عذاب را ماند
و یا به خر من نسرین ز بر به شکل کمند
همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند
و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار
به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند
و یا به خیمهٔ سیماب رنگ سیمین لون
همی ز عنبر سارا طناب را ماند
و یا به پرّ حواصل که برزده خرمن
پراکنیدهٔ پر غراب را ماند
و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس
کمند پر خم افراسیاب را ماند
و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب
دوال خسرو مالک رقاب را ماند
خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک
که برق او به وغا التهاب را ماند
بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه
به روز جنگ و عدویش کلاب را ماند
به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر
بلندگردون بر آن قباب را ماند
سپهر توسن گویی بودکمیت ملک
که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند
نهیب تیغ ملک چیست بوم و جان عدو
که جای ا و بر و بوم خراب را ماند
بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل
ولی به واقعه لعل مذاب را ماند
به شیر ماند در خوردن و فش اندن خون
چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند
ز بسکه شادی خیزبت عهد دولت شاه
همی معاینه عهد شباب را ماند
ثنا و منقبت من به چهر دولت شه
بر آفتاب درخشان نقاب را ماند
دوام دولت او تا گهی که حاجب او
بگوید ایدون یوم الحساب را ماند