151
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - د ر مدح محمد شاه غازی رحمه الله فرماید
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت
این با طرب و خرمی و فرخی آمد
وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت
عید آمد و شد عیش و نشاط و طرب آغاز
مه رفت و خرافات خرافات خران رفت
ایام نشاط و طرب و خرمی آمد
هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت
لاحول کنان آمد تا خانه ز مسجد
عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت
عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار
شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت
این طُرفه که با مسجد و سجاده و دستار
زاهد سبک از زهد پی رطل گران رفت
ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق
سی روزه به دریوزه انیمان که زیان رفت
رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم
سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت
یعنی به در قبلهٔ عالم شه آفاق
سازیم ازین روی که بر یاد شهان رفت
ای ترک بپیما به طرب جام جهان بین
هان وقت غنیمت بشمر ورنه جهان رفت
چندی سپری گشت که بی خون دل خم
خوناب جگر ما را از دیده روان رفت
گلچهر بتا بادهٔ گلرنگ بیاور
ما را نه جزآن قسمت برآب رزان رفت
مستم کن از آن سان که خراب افتم تا عید
واگه نه اگر دی شد وگر فصل خزان رفت
پیش آی و کن از بادهٔ گلرنگ عمارت
ویرانهٔ دل را که به تاراج غمان رفت
یاقوت روان خیز مرا قوت روان دارد
ررزی نگری ورنه ز جسمم که روان رهت
در مشرب چشم و لب تو باده حرامست
آن راکه کشد جام ز غم خط امان رفت
ای ترک کماندار که پیکان نگاهت
از را نظر ما را تا جوشن جان رفت
تو سروی و هرگز نشود سر و گرایان
وین طرفه که با سرو روان کوه گران رفت
از موی میان کوه سرینت بود آون
پیوند چنین مو را باکوه چسان رفت
هر گه نگرم کوه تو چون چشمه که در کوه
بینندکه از حسرت آبم ز دهان رفت
بوسیدن آن لب هوسم باشد و از بیم
پیش تو حدیثیم نباید به زبان رفت
نشگفت که رحمت کند و کام ببخشد
پیری چو منی راکه به سر چون تو جوان رفت
پیش آی و بهل تا لب لعل تو ببوسم
کاندر غمت از جان و تنم تاب وتوان رفت
ای ماه زمین بوسه دریغ ار نکنی به
زان لب که درو مدحت دارای زمان رفت
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کش صیت ظفر بر همه اقطار جهان رفت
شاهی که ز عدلش ن به چرا بی ژم و وحشت
آهو بره در خوابگه شیر ژیان رفت
ببریست عدو خوار چو در رزم عنان داد
ابریست گهربار چو در بزم چمان رفت
تا بوسه زند بر در او وهم بسی سال
بایدش فراتر ز برکاهکشان رفت
جز در دل بدخواه نشیمن نگزیند
پرنده عقابیش که از ناف کمان رفت
تیغش به وغا گرنه خلیفهٔ ملک الموت
چونست که بایدش پی غارت جان رفت
در دورهٔ عدلش شده عالم همه آباد
الاکه خرابی همه بر معدن و کان رفت
چون نعره کشدکوسش در ه قعه ز بیمش
از جان بداندیش بر افلاک فغان رفت
هرجاکه پی رزم کند عزم به رغبت
سوزنده جحیمیست که بایمش قران رفت
ماهیست فروزنده چو بر تخت خلافت
مهریست درخشنده چو جامش به لبان رفت
آن روزکه می زد ازلی نقش دو گیتی
بر رزق دوگیتیش کف راد ضمان رفت
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
ای کایت حکمت به همه کون و مکان رفت
اوصاف جلال تو نهشتند به جایی
کانجا بتوان هرگز با پای گمان رفت
تا هست جهان شاه جهان باش که گیتی
با عدل تواش مسخره بر باغ جنان رفت