150
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - د ر ستایش شاهزادهٔ علیین و ساد ه فرمانفرما فریدون میرزا طاب ثراه فرماید
گاه ط رب و رو ز می و فصل بهارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد به کنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آینه دارست
تا می نگری کوکبه ی سوری و سرو است
تا می شنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت
کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس
جان بیضهٔ الماس پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه
کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقیبی که هم آغوش نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله
کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نی نی چو یکی بختی مستست ازیراک
بینیش چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است که از سبزه همی زمرد خیزست
باغ است که از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکی کفهٔ الماس
کان کفه الماس پر از زر عیارست
یا حقه یی ازکاه ربا ب ر طبق سیم
یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نی نی ید بیضای کلیمست به سفتش
از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم
یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب
وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام گریزست
بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از این روی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را
کاندل رهد از غم که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت
و امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار
کان غایت لطفست که بیرون ز شمارست
و ر منع کنندت که مده بوسه برآشوب
کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه به جز بوسه نبد هیچ
امسال همه قاعدهٔ بوس و کنارست
هرچندکه بدعت بود این ه اعده لیکن
این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه که با روی تو برقع نگشاید
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشم تو تاگوش همه خواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به کمین است
ور بوسه دهی زود که عشرت به گذارست
به ربی دو سه مستانه مرا بخ ثث ب تعجیل
کز وصل تو واجب ترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست
فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک ه ر تهنیت عید ضرورست
کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت
زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست
بینی که حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید
این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
+ مشت زری دارد نازد به خود ام روز
فرداست که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پیل تن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست
چون رای به رزم آرد یک دشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا
وانچ آن بهٔقین نیست تر ا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است
در موکب جاه تو فلک غاشیه دارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست
هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست که تابش همه نابنده جحیمست
بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست
بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ
کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاک نشین است
آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
ییداست که این خاصیت از قرب جوارست
از در چه گنه دیدی و از زر چه خیانت
کان نزد تو بی قیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست
این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش
کاو همچو عدوی تو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست
باری خبرت هست کش از مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف گهری چند
وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آن قدر بمانی که خطاب آیدت از چرخ
شاها به جنان پوی که نک روز شمارست