162
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - د ر مدح سلطان ماضی محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی
هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهر است
کاندر وجود واجب و ممکن مصور است
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معنی کلام که مخفی و ظاهر است
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک
خورشید را چو نور نباشد مکدّر است
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منور است
پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است
از ممکنات معنی انسان مقدمست
در خلقت ار چه صو رت انسان موخر است
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش کدام آنکه بقایش میسّر است
آری بدانشست بقا زانکه آدمی
باقی تر است از آنکه بدانش فزونتر است
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است
آدم بلی به عقل شود کامل النّصاب
وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است
لیکن چو عقل یافت کمال آورد پدید
تا غایتی که حق را منظور و منظر است
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر
کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است
انسان کامل است بلی مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح و سپهرش به محور است
انسان کاملست که باقی بود به ذات
از جمله ممکنات که نفس پیمبر است
بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان
آن کش به فرق رایت شاه مظفر است
چونانکه گفته اند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آری محمدست و علی اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است
کهف الانام مرجع اسلام کش مقام
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است
نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک
بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروی آوری از وی مکدر است
لیکن محققست مر او راکه همچو روح
از مردمان کناره و با مردم اندر است
با مردم اندر است که روح مجسمست
از مردمان کناره و جسمی مطهر است
بگذار و بگذر از همه کتّاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفر است
آن خواجه ای که بر در سلطان تاجدار
مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است
سلطان دین محمّد شاهست کز ازل
جاوید عهد او را مهدست و بستر است
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم کان گوهر است
مجد علی سمو سما عین کبریا
ظل خدا مؤید خلاق داور است
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است
دارای کین گذارکه در دشت کارزار
تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است
این داور زمانه که شخصش به بارگاه
آرایش شمایل اورنگ و افسر است
وان خسرو زمانه که ظلش به پیشگاه
بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است
آن دادگر که در خم پیچان کمند او
دیریست تا که گردن گردون به چنبر است
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست
میدان رزم و کین را مرگی مصور است
آشفته یی ز خلقش هر هشت جنّتست
آسوده یی ز عدلش هر هفت کشور است
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است
با طبع راد او که دو کونش مخففست
در چشم همتش که دو عالم محقر است
گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست
درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آ نچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است
آری زر است خاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ گوهر است
لیکن چنانم ایدون کم جز دعای شاه
ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسایش تنم نه ز زلف معنبر است
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست
خو نم به جای مل همه در جام و ساغر است
تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست
خار است درکنارم اگر سرو کشمر است
نوشم به کام نیش شد از بخت واژگون
کاین داوری به عهد توکس را نه باور است
پیر ارچه گشته ام نبود هیچ غم از انک
اندر دعای شاه جوانیم در سر است
یارب بقای دولت شه باد جاودان
جاوید چون به دولت شاهی برابر است
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر
تا زینت سپهر ز خورشید انور است
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است