شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح نواب شاهزاده فریدون میرزا فرمانفرما
قاآنی
قاآنی( قصاید )
161

قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح نواب شاهزاده فریدون میرزا فرمانفرما

ای رفته پی صید غزالان سوی صحرا
بازآ بسوی شهر پی صید دل ما
گر تیر زنی بر دل ما زن نه بر آهو
ور دام نهی در ره ماه نه نه به صحرا
نه شهرکم از دشت و نه ماکمتر از آهو
صید دل ماکن اگرت صید تمنا
آهوی بیابان نبرد عهد به پایان
ماییم که صیدیم و به قیدیم شکیبا
ای آهوی انسی چکنی آهوی وحشی
وین طرفه که صیدی چکنی صید تقاضا
ما در توگریزیم وگریزد ز تو آهو
او صید تو غافل شده ما صید تو عمدا
آهو بمگیر اینهمه کاهو به توگیرند
آهو چکنی ای به تو شیران شده شیدا
چشمت چه به آهوست بجو آ هو چشمی
مهروی وسخنگوی و سمن بوی و سمن سا
تا رخت برد انده در سایهٔ آهو
تا بال زند محنت در بنگه عنقا
از بهر یک آهوکه در آری به کمندش
منت نتوان برد ز بازوی توانا
یارا تو همه انسی و آهو همه وحشت
باری بده انصاف تو مطبوع تری یا
چون خود به کمند آر غزل گوی غزالی
کز مشک زره سازد و از نافه چلیپا
از آهوی سیمن بستان آهوی زرین
تا خانه چو مینوکنی از شاهد و مینا
ای زلف تو تاریکتر از خاطر نادان
وی موی تو باریکتر از فکرت دانا
شهدیست مصفا لبت امّا بنیابد
بی جهد موفا به کف آن شهد مصفا
ای لعل شکرخای تو یک حقهٔ گوهر
وی طلعت زیبای تو یک شقهٔ دیبا
زان حقه بود در دل من رشکی پنهان
زین شقه بود در رخ من اشکی پیدا
گه برکه روانستم از آن اشک به دامن
گه سرکه عیانستم ازین رشک به سیما
گر وصل تو ای ترک نه بختی است مکرم
ور روی تو ای دوست نه فتحی است مهنا
چون فتح روانی ز چه در لشکر خسرو
چون بخت دوانی ز چه در موکب دارا
شهزادهٔ آزاده فریدون شه عادل
کز فرط جلالت دو جهانست به تنها
بویی ز ریاض کرمش روضهٔ رضوان
جویی ز حیاض نعمش لجهٔ خصرا
هرگه به وغا روی کند فتنه کند پشت
هرگه به عطا دست برد فاقه کشد پا
ای دست تو بخشنده تر از ابر به مجلس
وی تیغ تو رخشنده تر از برق به هیجا
هردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دم
هرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجا
ابنای جهان را به گه عرض ضمیرت
زین روی بدن سر سویداست هویدا
گر صاعقهٔ قهر تو برکوه بتابد
پیکان دمد اندر عوض خار ز خارا
ور نخل ز تأثیرکفت بارور آید
بس شوشهٔ زر خیزدش از خوشهٔ خرما
تیغت عجبا هیچ بگویم بچه ماند
برقیست علی الله نه که مرگیست مفاجا
جوهرش ثریا بود و شکل مه نو
ویحک به مه نو نشنیدیم ثریا
در دست تو ماند به یکی زورق سیمین
کز لطمهٔ امواج برون جسته ز دریا
در قبضهٔ تقدیر توگویی ملک الموت
ایدون ز پی مرگ دوگیتی است مهیا
فی الجمله به یک حمله تر و خشک بسوزد
چون قهر خداوند تبارک و تعالی
شاها ز پی صید شدی تا تو به هامون
دو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرا
بی شخص تو ای شخص توآسایش گیتی
بی روی تو ای روی تو آرایش دنیا
یک سله مارست مرا روح به پیکر
یک بیشهٔ خارست مرا موی بر اعضا
هوشی اگرم بود جها برد به غارت
صبری اگرم دید فلک برد به یغما
بی روی توام روی دهد راحت هیهات
بی یاد توام شاد شود خاطر حاشا
قاآنیت آن به که دعاگوید ایدون
تا وصف مکرر شود و مدح مثنا
تا تنگ شود زاویه از بعد مسافت
در زاویهٔ تنگ کند خصم تو ماوا